قدیم تر ها که عاشق می شدم

غصه میخوردم ،

 گریه می کردم ،

اشک می ریختم

اما حالا...

حالا دیگر پوستم کلفت شده است

مدتهاست دیگر  اشک  نریخته ام

مدتهاست از دوریت حتی خم به ابرو نیاورده ام

دیگر این بازی عشق و بی خبری را از بر شده ام

حالا وقتهایی که جایت خیلی خالیست ،

فقط به خودم میگویم

عزیزم ،

غصه نخور ،

ارزشش را ندارد

ما محکوم به عشقیم

عاشق می شویم ،

در بند می شویم ،

زجر می کشیم ،

فقط  کشته نمی شویم...