محــــــ☂ ــــکومیـــــــن عشــــ☂ ـــــق
قدیم تر ها که عاشق می شدم
غصه میخوردم ،
گریه می کردم ،
اشک می ریختم
اما حالا...
حالا دیگر پوستم کلفت شده است
مدتهاست دیگر اشک نریخته ام
مدتهاست از دوریت حتی خم به ابرو نیاورده ام
دیگر این بازی عشق و بی خبری را از بر شده ام
حالا وقتهایی که جایت خیلی خالیست ،
فقط به خودم میگویم
عزیزم ،
غصه نخور ،
ارزشش را ندارد
ما محکوم به عشقیم
عاشق می شویم ،
در بند می شویم ،
زجر می کشیم ،
فقط کشته نمی شویم...
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و نهم مرداد ۱۳۹۱ ساعت 13:35 توسط -:¦:-.♥ -:¦:-رَهاجونی-:¦:-.♥ -:¦:-
|